چند کلمه در شرح محتوای وب‌سایت...

حکایت وفاداری

‏<‏‏<‏‏>‏‏>توی این دنیای نامرد و بی رحم یه دختر کوری زندگی میکرد‏!‏ ؛ این دختر کور یه دوست پسر داشت‏!‏ پسره با اینکه دختره کور بود بازم خیلی دوسش داشت و عاشقش بود ؛ دختره همیشه میگفت من اگه چشمام هم خوب بشه بازم تا آخر عمر فقط با تو می مونم ؛ یه روز یه کسی پیدا شد که چشماشو به دختره بده‏!‏ ؛ وقتی که چشمای دختره خوب شد و تونست دوست پسرشو ببینه دید که پسره کوره‏!‏ ؛ دختره تا دید دوست پسرش کوره سریع بهش گفت من دیگه تورو نمیخوام‏!‏ برو‏!‏‏!‏ پسره هم دل شکسته و دل آزرده رفت ؛  چند قدم اونطرف تر یدفه وایساد و روشو به به دختره کرد و لبخند تلخی زد و بهش گفت مواظب چشمای من باش‏<‏‏<‏‏>‏‏>‏




گزارش تخلف
بعدی